بی مسئله

معرفی کتاب، فیلم و دانلود آهنگ پیانو و بی کلام

بی مسئله

معرفی کتاب، فیلم و دانلود آهنگ پیانو و بی کلام

مرگ بازی | پدرام رضایی زاده

نام کتاب : مرگ بازی

نویسنده : پدرام رضایی زاده 

مجموعه داستان 

نشر چشمه 

تعداد صفحات : 73

جوایز : برنده ی جایزه ی بهترین مجموعه ی داستان اول سال 1387 از بنیاد گلشیری

چاپ دستِ من چاپ چهارم هست 


داستان های کتاب شامل : 

فانفار

دفترچه ی کوچک خاطرات من 

سیگار نیم سوخته ی روی دیوار

خورشید گرفتگی

ماه امشب در میزند 

آخرین بار کی آرزوی مرگش را داشته ای ؟ 

یک روز آفتابی برای جغد

در خیابان برف می بارد یا وقتی آسمان ابریست ، اگر در خیابان برف نبارد پس کجا ؟

مرگ بازی 


توضیحات کتاب : 

اصولا تجربه ی من نشون داده کتاب هایی که جایزه ی بنیاد گلشیری رو میگیرن قطعا کتاب های خوبی هستن :) 

معدود داستان های کتاب جذبم نمیکرد مثل داستان اول ینی فانفار یا داستان خورشید گرفتی که به نظرم خیلی ایده ی قوی پشتش نبوده. اما اکثر داستان های کتاب از جمله داستان آخر ینی مرگ بازی واقعا فضا سازی عالی و جذابیت زیادی داشت . قوی ترین کار هم به نظرم همین داستان آخر بود . واقعا خاص بود . داستان دفترچه ی کوچک خاطرات من هم خیلی خاص و ایده ی جالبی بود . داستان از زبون فرشته ی مرگ نوشته شده بود . اولش که داستان رو میخونید متوجه نمیشید اما کم کم که جلو میرید براتون جالب میشه که قضیه از چه قرارِ ! 

کل کتاب حولِ محور مرگ و احساسات مربوط به مرگ میگشت . اینکه نویسنده داستان هاش رو روانُ ساده بیان کرده بود نکته ی مثبت کتاب بود .

کتاب رو توصیه میکنم . با خوندنش فضاهای جدیدی رو تجربه خواهید کرد .


جملاتی از کتاب :

از داستان فانفار : 

همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری . یک مرتبه به خودت می آیی و میبینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی . هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یاد آوردنش وجود ندارد ، باز یک روز با بهانه ای حتا کوچک ، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشود و هجوم می آورد به گذر دقیقه های آن روزت . 


از داستان سیگار نیم سوخته ی روی دیوار : 

چیزی در فضای اتاق هست که آزارم می دهد ، اما نمی دانم چیست.دل تنگی را نمی شود با بطری های شیشه ای و قوطی های فلزی پاک کرد ؛ مثل خیلی چیز های دیگر . دوباره خاطره ی کسی را به یاد آورده ای که تازه به نبودنش عادت کرده ای ؛ و باز آینده ات پر از نبودن کسی در گذشته می شود و آن وقت تو می مانی و جا سیگاری کوچکی که پُر است از ته سیگارهای مچاله ، که زمانی فقط یک سیگار بوده اند و حالا قرار است بگویند این جا چه اتفاقی افتاده است . 


از داستان ماه امشب در می زند :

از من اگر بخواهی بدانی ، خوب تر از تمام ماه های گذشته ام .آن قدر در این ماه ها فی البداهه زندگی کرده ام و فی البداهه نگاه کرده ام و فی البداهه خندیده ام و فی البداهه گفته ام و نوشته ام و فی البداهه راه رفته ام و در آغوش کشیده ام که ، دیگر یادم رفته قرار نیست برگردی ویادم رفته که _ به قول آدم های خیلی خیلی عاقل _ هر چیزی ، حتا نیامدن تو ، در زندگی حکمتی دارد ! و به قول همان شاعری که دوستش داری : (( کاش دنیا این همه آدم عاقل نداشت ! ))


آن قدر زیاد خوابت را دیده ام ، آن قدر زیاد با سایه ات راه رفته ام و حرف زده ام ، آن قدر سایه ات را دوست داشته ام ، که دیکر چیزی از خودت برایم باقی نمانده ... 

اسکی روی شیروانی ها | رسول یونان


نام کتاب : اسکی روی شیروانی ها 

نویسنده : رسول یونان 

مجموعه شعر 

انتشارات باران میشان 

چاپ دست من چاپ دوم هست 


توضیحات کتاب : 

این کتاب از 4 مجموعه تشکیل شده : 

در بهشت گوشی ها را برنمی دارند

گربه ای روی کلاویه ها می دود 

درباره ی پرواز و شیروانی و این جور چیزها 

جمع کردن تخم بلدرچین


مجموعه شعر اول رو خیلی دوست داشتم و در مورد کل کتاب نظر من این بود که دقیقا پنجاه درصد شعرها خیلی خیلی دلنشین بود و بارها و بارها دوست دارم بخونمشون و با پنجاه درصد بقیه اصلا ارتباط برقرار نکردم. در کل فک میکنم آدم هر کتاب شعری که میخونه همین حس رو داره و حس من خاص این کتاب شعر نبوده :دی

رسول یونان از اون شاعرهایی هست که شعرهای خیلی موندگار و خاصی رو ازش خوندم همیشه . اگه تا الان هیچ کاری ازش نخوندید و به شعر سپید و نو مخصوصا علاقه دارید حتما نوشته هاشُ امتحان کنید :)


از شعرهای این کتاب : 


باد می آمد

پاییز بود 

و لهجه ی باد از یخ

از تو دور شدم 

مثل ابر از دریا

اما هرجا رفتم باریدم 


(( از مجموعه اول کتاب ))


مردی که گورش گم شد | حافظ خیاوی

 

نام کتاب : مردی که گورش گم شد  

نویسنده : حافظ خیاوی  

نشر چشمه

تعداد صفحات کتاب :96 

چاپ هشتم  

جوایز :  برنده ی بهترین مجموعه داستان سال 1386 از دومین جایزه ی ادبی روزی روزگاری

 

شامل 7 داستان ِ کوتاه:  

روزه ات را با گیلاس باز کن  

آن ها چه جوری میگریند ؟ 

چشم های آبی عمو اسد  

صف دراز مورچگان 

مردی که گورش گم شد 

ماه بر گور می تابید  

مردها کی از گورستان می آیند .  

 

توضیحات کتاب :  

کتاب دوست داشتنی هست . مخصوصا اگه به خوندن داستان های کوتاه علاقه دارید .  

مخصوصا دو تا داستان اولش به نظرم خیلی کارای قوی بودن . کاملا جذب داستان میشدی  

توصیفات و نثر روان و صمیمیِ کتاب به نظرم نقطه قوت کتاب هست .   اگر دنبال یک کتاب واسه روزهایِ کسل کننده هستید که توان خوندن کتابهای سنگین رو ندارید حتما این کتاب رو واسه چنین روزی نگه دارید ;) 

 

پاراگرافی از کتاب :  ( از داستان روزه ات را با گیلاس باز کن )

 هی تو دلم می گفتم اگر این کار را بکنم ، سومان را می گیرم .اگر این سنگ را با پایم بزنم ، از روی پل رد شود و برود جلوِ در شهربانو بایستد ، سومان را می گیرم . اگر قبل ار رسیدن این ماشین که خیلی هم تند می آمد ، از خیابان رد شوم ، سومان را می گیرم و دویدم . ماشین ترمز کرد . جیغ ترمزش درآمد . راننده پیاده شد ؛ مرد چاق و سیبیلویی بود . دنبالم کرد ، دویدم . فحش داد ، هم به مادرم و هم به خواهرم . نگفت کدام خواهرم . ناراحت شدم . دلم به حال خواهرهام سوخت . آن بیچاره ها که حتما ، الان خوابیده بودند ، چه کاری به کار این نره خر داشتند . گفتم : « قمر بنی هاشم ماشینت را بزند به دیوار . » یواش گفتم .

 

× یه نکته بگم ! شاید نقدهایی به کتاب وارد باشه . اما چیزی که هست اینِ که من به عنوان یه خواننده ی بدون علم ادبی تخصصی جذب کتاب شدم و دارم اینجا بهتون معرفیش میکنم ! خواستم یادآوری کنم نقدها و تعاریف من رو صرفا از دیدگاه یک آدم نسبتا کتابخوان ولی بدونِ علم ِتخصصی ِنقد بخونید ! نه بیشتر و نه کمتر ;) هرچند به طور کل نظرم اینِ کتابی خوب نیست که صرفا توی محافل علمی لغت خوب رو براش به کار ببرن . بلکه کتابی "خوب هست " که قشر عامه ی جامعه رو بتونه جذب بکنه . شاید واسه همینِ که بارها دیدیم کتابهایی که حتی اشکلات ادبی زیادی بهش میگیرن و از زیر دست یه نویسنده آماتور بیرون آماده به چاپ های بیشتری رسیده تا کتابی که صرفا در محافل علمی تایید شده ! :)

از کتابِ دستهایت بوی نور می دهند | مصطفی مستور

 

این کتاب‌های نادان را
که مدام می‌گویند
وزن ندارد
و رنگ یا طعم یا رایحه
و حجم ندارد و دیده نمی‌شود صدای تو،
زیر آن بید بلند
که از شنیدن واژه‌هایت جنون گرفت
دفن کنید؛
به فتوای مرد غمگینی
که هر شب آدینه بر ضریح صدایت دخیل می‌بندد.
 

 

البته این قطعه علاوه بر این که توی کتاب دست هایت بوی نور می دهند آورده شده ، تویِ کتاب سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار هم تکرار شده :)

قسمتی از کتاب سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار | مصطفی مستور

 

عاشقِ این قسمتِ کتابم  

کلی حرف واسه گفتن داره :) 

 

این جمله رو همکارِ پدرِ نویدُ نگار بهش میگه . این جمله درباره رحمت یک عقب مانده ی ذهنی هست . رحمت برادر نوید و نگار هست ... 

 

((داشت دیزل لوکوموتیو رو تعمیر می کرد.وقتی حرف میزد من تو لوکوموتیو بودم اما نمی دیدمش.فقط صداش رو می شنیدم.نشسته بود پشت دیزل و داشت اون رو تعمیر میکرد.گفت:پسرت که نمی دونه چی به چیه،نمیدونه چه خبره،میدونه؟ گفتم:منظورت چیه؟ گفت منظورم اینه قطار باری نمی دونه قطار سریع السیری هم در کاره که ده برابر اون سرعت داره ، می دونه؟اگه بدونه غصه اش میشه اما اگه ندونه چی؟ بعد از پشت دیزل بیرون زد و اومد کنارم ایستاد .گفت: می گن عقب مونده.اما نمی دونم از چی عقب مونده؟از اون سریع السیر؟ بعد فحش داد به هر چی قطار سریع السیره.گفت اگه دستش خودش باشه دلش می خواد به جای سریع السیر با قطار عادی یا حتی با همین باری درب و داغون بره سفر.بعد دستش رو گذاشت رو شونه م و گفت: به ش فکر نکن.گفت هیچ وقت بهش فکر نکن )) 

 

لینک معرفی این کتاب