پاییز فصل آخر سال است

پاییز فصل آخر سال است
نویسنده :نسیم مرعشی
نشر چشمه

این رمان روایت قسمتی از زندگی و مشکلات سه دوست است از زبان خودشان و گاهی برداشت و قضاوتشان نسبت به یکدیگر است.کتاب پر است از گفتگوهای درونی است و شخصیت ها اینقد دقیق به توصیف حالات روحی و تفکراتشان می پردازند که می توانیم با تمام وجود حسشان کنیم و البته مشکلات و تفکرات هر کدام از شخصیت ها می تواند بخشی از خود ما باشد
برای همین است که با وجود اینکه کتاب ابتدا و انتهای خاصی ندارد بعد از تمام شدنش فکر را مشغول می کند نه برای اینکه به دنبال پایان آن باشیم بلکه برای اینکه جواب پرسش های خودمان را پیدا کنیم

نکته  جالب بعدی کتاب در تعزیف داستان زندگی شخصیت هاست.اینکه آنها با اتفاقات و نشانه هایی که می دیدند به گذشته می رفتند و گره ایی از داستان را باز میکردند

 

مکالمه

چند روز پیش به امیرعلی گفتم خیلی خوشحالم که خدا تو رو به من داده

امیرعلی:منم خیلی خوشحالم مامان

من:چرا؟

امیرعلی:چون خدا تو رو به مامانت داده

رویا

کاش میگذاشتم رویایم بمانی

توی واقعی چنگی به دل نمی زنی ...

سی سالگی بی ربط

تولد سی سالگیم کاملا بی ربط گذشت

 

 

همین بی ربطی متفاوتش کرد،بله کاملا رویایی میخواستم ورود به دهه چهارم زندگیم متفاوت باشه و همینطور هم شد.

از صبح توی آهنگ "صدایم بزن" گروه چارتار فرو رفتم و نمی دونم چند بار بهش گوش دادم و همزمان وسایل مهمونی شب که مثلا برای تولد من بودش و مهمان هاش اصلا به انتخاب من نبودن رو آماده میکردم

هم عاقبت مردم کاشانه به دوشم
 من گام و گذر را به رسیدن نفروشم

من صورت ماتی که به آیینه نیاید
شعری که نه دیوانه نه فرزانه درآید
صدایم بزن که شاید زمستان من سرآید
مرا زنده کن به تابیدنی که تنها ز رویت برآید
صدایم بزن که بی تو فرو خفته در سکوتم
به بال و پری نجاتم بده که من رو به رو با سقوطم
سر تا سر این بحر پراکنده سراب است
حال قمر و شمس و زمین بی تو خراب است
حتی اگر اندوه تو در سینه بریزم
رسواتر از آنم که به آیینه گریزم من آیینه گریزم
صدایم بزن که شاید زمستان من سرآید
مرا زنده کن به تابیدنی که تنها ز رویت برآید
صدایم بزن که بی تو فرو خفته در سکوتم
به بال و پری نجاتم بده که من رو به رو با سقوطم

وسط مهمانی مثلا پرشورم به پیام های تبریک دوستام هم جواب میدادم که تبریک هاشون حداقل نقطه روشن تولدم شد

از همه جالب تر کیک تولد بی ربطم بود که بی ربطی هام رو تکمیل کرد بیشتر شبیه کیک سالگرد ازدواج بود و دلیلش این بود که کسی که باید کیک رو می خرید گفت چون تو مزه نسکافه دوست نداری طرح دیگه ایی نداشت مجبور شدم اینو بگیرم  البته بخش کادوها به خیر گذشت اگر از این نکته بگذریم که کسی که بعد شش سال باید می دونست چی منو خوشحال میکنه دست خالی نمی موند

و امیرعلی کسی که وسط همه بی ربطی ها نعمت امروز من بود با صدای بلند میگفت امروز تولد مامان منهههههه مامان خوددددددم

مقصر همه بی ربطی ها خودمم که ایستادم و نگاه کردم.اینکه چرا هیچ کاری برای تغییرش نکردم هم بماند، گوش شنوای بی قضاوتی براش نیست، خیلی وقته که نیست، خودم گمش کردم وسط همه چالش ها ،سختی ها و پستی بلندی های چند سال گذشته.کاش می دونست با چنگ دندون خودمم حفظ کزدم که گم نشم کاری که خودش یادم داد

شکر

امروز ظهر مثل همیشه امیرعلی برای چندمین بار خزید توی بغلم و آروم نشست و من یهو به فکرم رسید چندتا آدم بزرگ الان هستن که توی حسرت این آغوش امن موندن و چند تا بچه که بی تاب این آغوش هستن، و خدا رو شکر کردم که هستم برای امیرعلی و از خدا خواستم که باشم تا برای داشتن این آرامش بی تاب نشه گریه نکنه بغض نکنه التماس نکنه و می دونستم هیچ تصوری از نبودن وندیدنم نداره مثل خودم که گاهی توی ذهنم میومد صحنه مرگ و جدایی از والدینم رو ولی همیشه خیلی دور و غیر واقعی بود.از روزی که بابا رفت همه تصوراتم از نبودن پدر و مادرم واقعی شد و از اون به بعد هر بار شنیدن صدا و دیدن مامان برام با ارزش شد 

شب که بعد از شام که هنوز سفره پهن بود امیرعلی بی مقدمه و برا اولین بار اومد بازوی منرو مثل یه ستون بغل کرد و بوسید و سرش رو برد بالا و با لبخند گفت خدایا و دوباره بوسید و چشم هاش رو روی بازوم گذاشت و بعد با همون لبخند رفت دنبال بازیش. نمیدونم به چی فکر میکرد و خدا رو چرا صدا زد.هر چی بود دل من لرزید براش

بر درخت زنده

بی برگی چه غم

وای بر احوال برگ

بی درخت

*محمد رضا شفیعی کدکنی

پراکنده

وقتی موضوعی که مدت هاست درگیرشم رو نمی تونم حل کنم وقتی هیچ چیز اونطوری که میخوام پیش نمیره فقط میتونم سکوت کنم که شاید توی سکوتم بتونم راه حلی حداقل برای خوب کردن حال خودم پیدا کنم سکوتم ماسک قشنگ لبخندم رو حفظ میکنه و و باعث میشه حرفایی که تا دم گفتن اومده رو قورت بدم و ماسک قشنگم نیفته که افتادنش دردی دوا نمیکنه

درد من از جنسی هست که باید بهش دچار شی تا بفهمیش

این روزا مایه خوشی من شده فندقی که سعی میکنه با کلی مکث و فکر کردن کلمه هاش رو سر هم کنه و جمله بگه

وقتی میخواد بخوابه سعی میکنه صورتش توی نزدیک ترین حالت به صورت من باشه و آروم توی صورتم میگه دوست دارم و من دلم قنج میره انگار که بچه دار میشیم فقط برای این دل رفتنا

این روزا خیلی فکر کردم به بزرگ شدن بچه ها و دور شدنشون از پدر مادر و با اینکه می دونم این دوری هست چرا رنجش رو خواستم و رسیدم به اینکه بین من و فندقی رشته نامرئی هست که هر چقدم دور ما رو بهم وصل میکنه و یاد مادر ، یاد فرزند از یادهای تکرار نشدنی هستن و اینکه اونطوری که امیرعلی منو بزرگ کرد هیچ کس دیگه ایی نمی تونست حتی من امیرعلی رو احتمالا

خیلی پراکنده نوشتم آشفتگی ذهنم پیداست.نوشتم شاید سر ریز ذهنم خالی شه

 

گریز دلپذیر


بعد از مدت ها معرفی کتاب دارم

 

توی این مدت کتاب خوندم هر چند کم ولی سعی کردم کتاب هایی رو بخونم و تموم کنم که خوب باشه و من دوست داشته باشمش برای همین تعداد کتاب های نیمه کارم زیاد شده ولی مهم نیست بالاخره نوبت اونا هم میرسه

و اما معرفی کتاب :

گریز دلپذیر
نویسنده : آنا گاوالدا
مترجم : الهام دارچینیان

کتاب درباره 4 تا خواهر و برادر هستش که هر کدام زندگی خودشان را دارند و به عروسی یکی از اقوام دعوت شده اند ولی بعد تصمیم میگرند که به جای عروسی یه خلوت چهار نفره داشته باشند و تجدید خاطره داشته باشند و اینطوری گریز دلپذیرشان شکل می گیرد

گریز دلپذیر داستانی نیست که آغاز و پایانش مهم و خاصی داشته باشه ولی روایت 24 ساعت این خواهر و برادرها پر از حرفای خواندنیه

 کتاب رو وقتی خریدم که داشتم بی هدف بین قفسه های کتاب پرسه میزدم که یه خانم راهنما این کتاب رو بهم پیشنهاد داد 

من این کتاب رو به شدت دوست داشتم چون خیلی دقیق و با جزییات احساسات و روابط خواهر و برادرها رو نقل کرده و من چون برادری دارم که به شدت برام عزیز هستش و پر از خاطرات کودکی هستیم و متاسفانه مدت زیادی هست که ندیدمش کتاب رو تماما درک کردم

برادرم حسین عزیزم مهربونم با خوندن این کتاب دلم بیشتر و بیشتر برات تنگ شد برا دیوونه بازیا چرت و پرت گفتنایی که برای دیگران بی مزه اس ولی خودمون ریسه میریم از خنده، انیمیشن دیدن،رفتن به شهر کتاب نیاوران و شهر شکلات شب عیدا بدون فکر به ترافیکش و ...

قسمت هایی از کتاب:

+ شاید بشود به حساب خستگی گذاشت اما به یک باره احساس درماندگی کزدم ، مهر و شفقتی ناگفتنی به خواهر و برادرانم جانم را لرزاند چیزی در درونم میگفت آخرین شیرینی های کودکی مان را مزه می کنیم
سی سال بود زندگی را برایم زیباتر می کردند ... بدوت آتها چه بر سرم می آمد؟ و زندگی سر انجام کی ما را از هم جدا میکرد؟
چون همین است.چون زمان آنان را که همدیگر را دوست دارند ار هم جدا می کند و هیچ چیز نمی پاید.
آنچه آن هنگام زندگی میکردیم و هر چهارتامان ار آن آگاه بودیم،این بود، چیزی شبیه یک روز مرخصی اضافی حین خدمت،کمی مهلت،فاصله بین دو پرانتز،یک لحظه لطافت چند ساعتی که از دیگران ربوده بودیم...

+می دانستیم در پای این قصر رو به ویرانی چند روز با هم بودن را زندگی می کردیم و ساعت دوباره از تنهایی پوست انداختن نزدیک می شد
که این تبانی، این مهربانی این عشق کمی نخراشیده باید آخر رو شود باید از بند رها شود مشت هایش را باز کند و بال و پر بگیرد.
بله این چهار خواهر و برادر ، این یک روح در چهار بدن ،نیز باید عروب که می شود هر یک راه خود را بروند

ادامه سفر

پست قبل  ۱۲ روز پیش باید ارسال میشد که به دلیل مشکلات اینترنتی ارسال نشد و فکر کردم کلا از دست رفته و منم حال دوباره نوشتنش رو نداشتم اما امروز دیدم که هنوز منتظر ارسال مونده و تونستم بفرستمش

یک هفته پیش از سفر برگشتم تقریبا تمام این یک هفته رو سرم شلوغ بود شستن و جمع کردن وسایل خیلی طول کشید و تمیزکاری خونه ایی که حدود ۴۵ روز خالی بود بیشتر

از تجربه جالب سفرم بگم

دو روز اول رو توی نجف بودیم ولی من نتونستم درست و حسابی زیارت کنم حال و هواش توی سرم نبود خستگی ده روز دوندگی برای کارای سفر همراهم بود و وضعیت بد هتل توی نحف و فکر و خیال راجع به اینکه قراره دو هفته آینده چجوری بگذره همه ذهنم رو پر کرده بود

قبل از اینکه عزیزجان ما بره ماموریت هر دو با هم تصمیم گرفتیم که به خاطر امیرعلی و شرایط سختی و آلودگی کربلا فعلا قید این سفر رو بزنیم با وجود اینکه می دونستیم رفتن به این سفر واجبه

ولی وقتی همسری پیشنهادش رو دوباره مطرح کردننی دونم چرا دیگه مخالفتی نکردم امیرعلی فندقی ما پاسپورت نداشت و هیچ چیز آماده نبود ولی در عرض یک هفته همه چیز فراهم شد جوری که وقتی به سمت حرم حسین حرکت کردم و گنبد و گلدسته حرم رو دیدم انگار کم کم داشت باورم میشد همسری منو با چشم بسته و سر پایین برد توی حرم که اولین چیزی که می بینم سرخی قتلگاه باشه

اصلا گفتنی نیست من ۱۲ روز توی کربلا به معنای واقعی زندگی کردم آرامشی داشتم عجیب

امیرعلی رو فقط از ساعت ۶ به بعد میتونستم ببرم بیرون چون هوا به شدت گرم بود ولی توی حرم خیلی بهش خوش میگذشت کلی با بچه های عرب اونجا بازی کرد و دوست شد و خیلی زیاد خانواده هاشون به امیرعلی و ما لطف داشتن با اینکه حرف هم دیگه رو خیلی نمی فهمیدیم ولی محبتشون قابل درک بود

امیرعلی هنوز حال و هوای حرم رو داره یه پرچم یا حسین توی اتاقش داره که هر وقت نگاهش بهش میفته جلوش خم میشه و احترام میگذاره و گاهی هم هم سینه میزنه

سفر

اومدم سفر

به شدت ناگهانی تصمیم گرفتم با پیشنهاد جناب همسر که برای ماموریتش کربلا بود موافقت کنم و با مامانم تقریبا به مدت ۱۵ روز بیام کربلا

۱۰ روز سخت رو پشت سر گذاشتم برا انجام کارای پاسپورت امیرعلی و جمع کردن وسایل و ... همه این کارا در حالت عادی که همسری حضور داره خیلی خوب و راحت میتونه پیش بره ولی بدون کمک سخته البته بزرگترین شانس من این بود که امیرعلی فندقی خوب پیش مامان میمونه و اینجوری به بخش بزرگی از کارام تونستم رسیدگی کنم

و اینجوری شد که من الان از پنجره اتاقم توی هتل میتونم درخشش گلدسته حرم امام حسین رو از لابه لای درختا ببینم

امشب برای اولین بار وارد حرم امام حسین شدم.یه آرامش عجیبی توی این حرم هست که هنوز نمی تونم بنویسمش هنوز نتونشتم هضمش کنم

 

خاطره بازی

۲۴ روز میشه که عزیزجان به ماموریت رفته و من موندم امیرعلی فندقی

این ۲۴ روز پر از اتفاق بود و  کاملا متفاوت

بیشتر با گذشته خاطره بازی کردم کارهایی که بیشتز از ۴ سال بود که انجام نداده بودم رو فرصت کردم که انجام بدم

تنها توی خیابون راه رفتم و به آهنگ های مورد علاقه ام گوش دادم و سعی کردم که به این فکر نکنم که فندقی توی خونه پیش مامانم منتظرمه و دلم خواست به چیزای دیگه فکر کنم

یکی از دلایلی که تصمیم گرفتم که یه فتدقی داشته باشم این بود که بتونم دوباره باهاش بچگی کنم و لذت ببرم و بالاخره مزه اش رو دارم می چشم وقتی مجبورم میکنه از پله های پل عابر پیاده برم بالا و تعجبش رو از اینکه اینقد با ماشینا و زمین فاصله گرفته و خیره میشه به سیل  ماشینا ، یادم میاد که منم همیشه روی پل عابر پیاده می ایستادم و با خودم فکر میکردم هر کدوم از این ماشینا کجا و دنبال چه کاری میرن و سرگرم میشدم.یا وقتی دلش میخواد از بلندترین سرسره پارک سر بخوره چون هنوز دو سالش هم نشده و نمی تونه درست از پله بالا بره و از خودش محافظت کنه منم باهاش از سرسره بالا میرم کیف میکنم و از ته دل میتونم لبخند بزنم گرچه دلم میخواد منم میتونستم  سر بخورم

و شاهکارترین قسمت ماجرا وقتیه که مامان توی حیاط خونه اش برای من و فندقی فرش مینندازه و میوه و تنقلات میاره که با هم سرگرم شیم و من پرواز میکنم به روزایی که توی حیاط خاله بازی میکردم بزرگتر که شدم مینشستم کتاب میخوندم با خودم حرف میزدم دلم که میگرفت خدای آسمون این حیاط شنونده حرفام بود و...

و من یادم نمیوند آخرین باری که اینقد طولانی توی حیاط وقت گذرونده بودم کی بوده

کنار تمام اتفاقات خوب این ۲۴ روز من پیرترین خاطره ام رو از دست دادم.مادر بزرگم رو با قصه های ماه پیشونی و کدو قلقله زن و شنگول منگول و قصه اون پیرزنه که توی یه روز بارونی همه حیوونا رو توی خونه اش راه داده بود رو از دست دادم و متاسفانه حافظه اش یاری نمی کرد که این روزای آخر دوباره اون قصه ها رو برا م بگه تا یادم بیاد و منم بتونم برا فندقی بگم