من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
وزان روز که در بندِ توام آزادم ...
شعر کامل ادامه ی مطلب ...
.
.
.
به خودم آمدم انگار تویی در من بود...این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
آن به هر لحظهی تبدارِ تو پیوند منم...آنقَدَر داغ به جانم که دماوند منم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد...و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم...و از آن روز که در بندِ تواَم آزادم
بی تو بی کار و کَسم،وسعتِ پشتم خالیست...گل تو باشی منِ مفلوک دو مشتم خالیست
تو نباشی من از اعماقِ غرورم دورم...زیر بیرحمترین زاویهی ساطورم
با تواَم اِی شعر به من گوش کن...نقشه نکِش،حرف نزن،گوش کن
ریشه به خونابه و خون میریزد...میوه که شد بمبِ جنون میریزد
محضِ خودت بمب منم،دورتر...میترکم چند قدم دورتر
حضرتِ تنهای به هم ریخته...خون و عطش را به هم آمیخته
دست خراب است،چرا سر کنم...آس نشانم بده باور کنم
دستِ کسی نیست زمینگیریام...عاشقِ این آدمِ زنجیریام
شعله بکِش بر شبِ تکراریام...مُردهی اینگونه خودآزاریام
خانه خرابیِ من از دستِ توست...آخرِ هر راه به بنبستِ توست
از همهی کودکیام درد ماند...نیم وجب بچهی ولگرد ماند
من که منم جای کسی نیستم...میوهی طوبای کسی نیستم
گیجِ تماشای کسی نیستم...مزهی لبهای کسی نیستم
مثل خودم دردِ خیابانیام...
× علیرضا آذر
زیبا ودلچسب