نام کتاب : کافکا در کرانه
نویسنده : هاروکی موراکامی
ترجمه : مهدی غبرائی
انتشارات نیلوفر
چاپ چهارم
دسته : رمانِ ژاپنی
تعداد صفحات : 607
موضوع کتاب :
کتاب در مورد یه پسر 15 ساله هست به اسم کافکا تامورا که از خونه و شهرش فرار میکنه تا از دست نفرینی که حس میکنه پدرش توی وجودش گذاشته فرار کنه .
عنصر زمان توی کتاب نقش پررنگی داره و نویسنده خیلی روش مانور میده .
کتاب مخصوصا شروعِش شباهت زیادی به ناطور دشت داره . و اتفاقا بعد اینکه این فکر به ذهنم رسید مقدمه رو خوندم و دیدم همزمان با نوشتن این کتاب نویسنده در حال ترجمه ی کتاب ناطور دشت هم بوده !
کتاب جذابیِ و اصلا خسته کننده نیست . چون توی تک تک لحظات کتاب نویسنده غافلگیرت میکنه و هعی اتفاقات مختلف با هم ربط پیدا میکنه .
کتاب رُ توصیه میکنم !
جملاتی از کتاب :
- گاهی دیواری که دور خودم کشیده ام فرو میریزد .زیاد اتفاق نمی افتد ، فقط گاهی ، پیش از اینکه بفهمم چه شده ، آنوقت منم و این حال -برهنه و بی دفاع و گیج و منگ .اینجور وقتها همیشه احساس میکنم فالی مثل آبگیری تاریک و فراگیر مرا به خودش میخواند .
- زندگی میس سائه کی وقتی در بیست سالگی محبوبش مرد ، عملا تمام شد ... در همان وقت عقربه های ساعت در درون روحش از حرکت بازماند .البته زمان در بیرون از اون جریان خودش را طی میکند ، اما روی او تاثیری ندارد . آنچه ما زمان عادی میدانیم ، برای اون اساسا بی معناست .
- در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست . و در موارد نادری نقطه ای است که نمی شود از آن پیشتر رفت . وقتی به این نقطه برسیم ، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم . دلیل بقای ما همین است .
- هرکس درد را به شیوه ی خودش حس میکند و هرکس زخم های خودش را دارد .
- من ابدا باهوش نیستم . فقط طرز نفکر خاص خودم را دارم . به همین دلیل خیلی ها از من بدشان می آید . همیشه مرا به مطرح کردن چیزهایی متهم می کنند که باید ازشان دست کشید.اگر کله ات را به کار بیاندازی و به همه چیز فکر کنی ، مردم نمیخواهند کاری به کار تو داشته باشند.
- تا آنجا که چیزی به نام زمان هست ، همه در نهایت لطمه میبینند و بدل به چیز دیگری میشوند . همیشه این طور است ، دیر یا زود . ولی اگر هم چنین اتفاقی بیفتد ، باید جایی داشته باشی که بتوانی ردپایت را بگیری و به آن برگردی .جایی که ارزش برگشتن داشته باشد .
- همه چیز روزمره عوض میشود . هر روز با طلوع صبح دنیا رنگ عوض میکند . آدم هم دیگر آن آدم سابق نیست .
-همه چیز به سرعت اتفاق می افتد و من نیروی مقاومت ندارم.تعادلم یکسره از دست رفته و احساس میکنم گرداب زمان من را در خود بلعیده است .
پی نوشت :
این کتاب پاراگرافا و جملات قشنگ زیادی داشت ! انشاالله توی پستای بعدی کم کم بقیش رُ میذارم :)