استخوان های دوست داشتنی
نویسنده : آلیس سبالد
ترجمه : فریدون قاضی نزاد
نشر روزگار
توضیح کتاب :
کتاب آمیخته ای از ترس ، عشق ، جنون ، یک عشق پدرانه ناب و یک ماجرای پلیسی در مورد قتل یک دختر 14 ساله .
داستان از زبون یک دختر 14 ساله (همون دختری که به قتل رسیده بیان شده ) و دید شما رو نسبت به زندگی باز می کنه .
شما بعد از خوندن این کتاب می تونید حس کنید که زندگی که دارید با تمام بدی
هاش چه قدر شیرینه و امیدوار کننده است . می تونید حس کنید اونایی که شما
رو دوست دارن و شما اونا رو دوست دارید چه قدر می تونن براتون مهم باشن . یا
شما برای اونا مهم باشید.
نثر کتاب واقعا قشنگه و ترجمه ی مترجم هم خیلی خیلی روان و خوبه .
با خوندن این کتاب می تونید با سنت ها و نوع تربیتی و زندگی یک کشور
اروپایی آشنا بشید و خیلی خوب اونو درک کنید .
قسمتی از کتاب
در بهشت مسابقهای برپا بود. سئوال این بود، چگونه میتوانید قتلی را انجام دهید بدون این که کوچکترین مدرکی بر جای بگذارید؟
پاسخ من این بود: قتل با قندیل یخ. چون به مرور زمان آب میشد و اثری از خود برجای نمیگذاشت.
توصیه می کنم حتما این کتاب رو بخونید
این کتاب پر فروش ترین رمان سال 2002 آمریکا شده
اگه نخونیدش ضرر کردید !
نام کتاب : کافه پیانو
نام نویسنده : فرهاد جعفری
نشر: چشمه
تقدیر شده در جایزه ی ادبی اصفهان
برگزیده ی نظر سنجی روزنامه ی اعتماد از منتقدین به عنوان بهترین رمان سال 1386
توضیح کتاب :
از ویژگی های کتاب تقلیدی نبودنش ، احساسات ملموس ، ساده و روان بودن نثر هست .
به نظرم کتاب خوبیه (کاری به حاشیه هایی که واسه نویسنده وجود داره ندارم! و فقط دارم در مورد خود کتاب صحبت میکنم ) ، کتاب به چاپ 28 هم رسیده...
یه چیزی هم همیشه میگم . اینکه توجه کنید که خوندن یک کتاب لزوما به معنی قبول عقاید نویسنده نیست . مخصوصا اینکه کتاب داستان باشه ! پس اگر حس میکنید کتاب ضد زن هست ! زیاد توجه نکنید! آیه نازل نشده که تمام کتاب ها صد در صد علمی و اجتماعیه ! (اینو واسه منتقدان این کتاب گفتم )
کتاب در مورد مردی هست که از زنش جدا شده و یک دختر بچه به اسم گل گیسو داره . و توی یه کافه کار میکنه ...
از متن کتاب :(پشتِ جلد )
خیلی وقت بود احساس بس فایدگی و بی مصرف بودن می کردم و علاوه بر این, یک بار که دختر
هفت ساله ام برداشت و ازم پرسید : بابایی ... تو چیکاره ای؟! هیچ پاسخ قانع کننده ای
نداشتم که بهش بدهم.
یعنی راستش را بخواهید به خودم گفتم : تا وقتی هنوز زنده ام, چند بار دیگر ممکن است
پیش بیاید که این را ازم بپرسد و من چند بار دیگر می توانم ابرویم را بیندازم بالا و بهش
بگویم : خودمم نمی دونم بایایی.
اما اگر می نشستم و داستان بلندی می نوشتم و بعد منتشر می کردم, می توانستم بهش
بگویم : اگر کسی یک وقت برگشت و ازت پرسید بابات چه کاره است, حالا توی مدرسه
یا هر جای دیگری, یک نسخه از " کافه پیانو " را همیشه توی کیفت داشته باش تا نشان
بدهی و بهشان بگویی بابام نویسنده است ... حالا شاید خوب نباشه, اما نویسنده است
نام کتاب : حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
نویسنده : مصطفی مستور
نشر :چشمه
در مورد سبک نویسنده :
هیچ وقت نوشته هاشو محدود نمیکنه ...نمی دونم یه سبک خاص داره ! از نوشته هاش می تونی هزار جور برداشت کنی ... هیچ وقت داستاناش پایان مشخصی نداره ...وای که من عاشق این نوشته های بی پایانم !
متن آخرین ایمیل امیر ماهان به مهراوه:
" اوایل کوچک بود . یعنی من این طور فکر می کردم . اما بعد بزرگ و بزرگتر شد . آن قدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد .حجمش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود میترسم .از چیزهایی که برای نگاه کردن شان – بس که بزرگند – باید فاصله بگیرم ، می ترسم . از وقتی که فهمدیم ابعاد بزرگی اش را را نمی توانم با کلمات اندازه گیری کنم یا در (( دوستت دارم )) خلاصه اش کنم ، به شدت ترسیده ام . از حقارت خودم لجم گرفته است . از ناتوانی و کوچکی روحم . فکر می کردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهند ماند . فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده ی من باقی خواهند ماند .اما نماند . به سرعت بزرگ شد . از لای انگشتان من لغزید و گریخت . آن قدر که من مقهور آن شدم .آن قدر که وسعتش از مرزهای ((دوست داشتن)) فراتر رفت . آن قدر که دیگر از من فرمان نمیبرد .آن قدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند .اکنون من با همه ی توانایی که برایم باقی مانده است می گویم ((دوستت دارم)) تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس می کنم رها شوم . تا گوی داغ را ، برای لحظه ای هم که شده ، بیندازم روی زمین ."
کتاب کوری
نوشته ی ژوزه ساراماگو
همون طور که توی تحلیل خود داستان نوشته یک حکایت اخلاقی مدرن هست که توش مهمترین مسئله ای که هست اینه که انسان ها هیچکدوم حق همدیگه رو رعایت نمیکنن
خیلی ها مثه خودم وقتی اسم کتاب رو میشنون فک میکنن که "کوری" اسم یک شخصیت هست ولی کوری به معنای نابینایی هست نه یه اسم خاص
به نظر شخص خودم کتاب قشنگی بود ولی به قول نرگس عزیزم جاذبه ای که باعث بشه کتاب از دستت نیفته رو نداشت! منظورم اینه که داستان طوری نبود که همش از خودت بپرسی بعدش چی میشه! یا آخر کتاب چه اتفاقی میفته ! البته نظرها مختلفه:دی مثلا نازگل مهربونم میگفت جزو اون دسته از کتابایی بود که همش دوست داشت بدونه بعدش چی میشه ! خلاصه که میگم عقاید مختلفه ولی چیزی که هست اینه که کتاب خیلی قشنگی بود و به نظرم خیلی آموزنده بود .
جمله های کتاب سحر خاصی داشت که باعث میشد مرتب رو پیشامدهای تو داستان فک کنم...
حتی شبا که میخوابیدم خواب شخصیت های این داستان رو میدیدم!
داستان در مورد یه کشوره که مردمش یکی یکی کور میشن .کوریشونم حالتی داره که برعکس کورای دیگه که همه جا رو سیاه میبینن اینا همه جا رو سفید میبینن.
به نظر من یکی دیگه از اشکالات داستان این بود که نقطه اوج خاصی تو داستان نبود! ولی با این وجود قسمت های قشنگی داشت .
مثلا دو قسمت داستان که واسه خودم خیلی قشنگ بود یکی قسمتی بود که چشم پزشک با اون دختر عینکی جلوی چشم همسرش که به خاطر اون خیلی کارا کرده رابطه برقرار میکنه و همسرشم فقط دلش واسه شوهرش میسوزه و آرزو میکرد کاش میتونست کمکش کنه که اذیت نشه و اشک میریزه! (آخه جز همسر چشم پزشک همه کور میشن)
و قسمت بعدی جاییه که چشم پزشک و زنش وارد یه کلیسا میشن و زن چشم پزشک میبینه که تمام تمثال ها و نقاشی های توی کلیسا چشماشون با یه پارچه ی سفید بسته شده و حتی رو چشم نقاشی ها هم با خط سفید پوشیده شده جز یک زن که چشمهاش رو درآورده و توی یه سینی فلزی گذاشته ...
یه جمله هم تو کتاب بود که خیلی دوسش داشتم و بارها مصداقش تو کتاب دیده شد و باعث میشد به همون جمله برگردی .
جملش این بود : " اگر نمیتوانی انسان باشی حداقل حیوان نباش!" و چه زیبا تو کل داستان سعی کرده بود انسان بودن و حیوان بودن رو نشون بده!
سبک نوشته و نوع بیان داستان هم قشنگ بود و مشکلی با فهم داستان یا فهم نگارش داستان نداشتم (من ترجمه ی مهدی غبرائی رو خوندم)
جزو کتابایی هست که شخصا توصیه میکنم بخونیدش .