چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است ...
× دانلود دکلمه با صدای امیر عظیمی ( کلیک)
× شعر کامل ادامه مطلب ...
× از علیرضا آذره ...
× من عاشق این شعرم . تک تک ابیاتش
بعدا نوشت : شعری که دیشب گذاشتم کامل نبود . امروز داشتم میخوندمش خودم از تو وبلاگم دوباره متوجه شدم. کاملشو گذاشتم :)
یادتونه زمان نمایشگاه کتاب گفتم یه انتقاد از نشر چشمه دارم ؟!
میدونم خیلی وقته گذشته :)) ولی داشتم یکی از کتابای این انتشاراتی و میخوندم و یادم افتاد که بیام بگم چون اون موقع که گفتم بعدا میام میگم به کل یادم رفت:دی
قضیه اینه که حرکت خیلی عجیبی از این نشر دیدم.
اینکه روی قیمت های اصلی کتاب قیمت جدید زده بودن و البته چاپ های قدیمیشون رو هم به همین روش به قیمت چاپای جدید میفروختن :|
اصلا کار ندارم که این دو سه تومن برا یه کتاب شاید رو شخص من و شما تاثیر مادی نداشته باشه !
ولی مسئله اینجاست که یه نشر به به این شهرت، چرا باید بیاد و با یه همچین کاری خودشو خراب کنه و کلا خودش رو ببره زیر سوال؟!
اونجای که علیرضا آذر میگه :
باید کماکن زیست اما مُرد، با نیشخندی بغض خود را خورد ...
× شعر کامل ادامه مطلب هستش ...
× برای دانلود دکلمه با صدای احسان افشاری و علیرضا آذر (اینجا) رو کلیک کنید . روی سیستم خودم آپ نشده اگه یه وقت لینک خراب شد اطلاع بدید خودم آپش کنم:)
گاهی وقتا آدم برا یه مدت طولانی با خودش قهر میکنه
با سبک زندگی قبلیش قهر میکنه
با اون چیزی که همیشه بوده قهر میکنه
چون حس میکنه بعضی اتفاقات ، بعضی غما، بعضی فاجعه ها ،
دقیقا حاصل اون چیزیه که قبلا بوده، حاصل شخصیت آدمی بوده که مثلا اسمش نگینه !
قهر میکنی و مثلا دست به قلم نمیبری و نمینویسی
دیگه نه دکلمه میگی
نه شعر مینویسی
نه حس و حالت و می نویسی و نه حتی دنبال خیلی از روتینای زندگیت میری
دیگه مثه قدیما، تنها بودن و تجربه نمیکنی
یادت میره به کتابفروشی ها سر بزنی و ببینی نویسنده ی مورد علاقت کتاب جدید چاپ نکرده ؟
دیگه یادت نیست، آخرین باری و که بیشترین غمت تداخل کلاست با یه شب شعر باشه کی بوده !
یادت میره حس آخرین باری و که تنهایی رفتی کافه و دو ساعت تمام بدون هیچ حرفی فقط و فقط فکر کردی
و اخر سر وقتی پاتو از در کافه بیرون گذاشتی،
به خودت قول دادی یه به درک عمیــــــــــــــــــــــق بگی و از نو شروع کنی
که غمات و مشکلات و جبرای زندگی و فراموش کنی و بگی همینه که هست ! هنوزم میشه زندگی کرد
یادت میره، روزایی و که ، شبایی رو که، خودت و تو عالمه یه کتاب غرق کردی و به آرزوهای عجیبت فکر کردی که شاید جز خودت مال هیچکس نباشه!
آرزوهایی مثه اینکه کاش یه روز بشه
رو به روی نویسنده ی فلان کتاب بشینی و در حالی که باهاش چای میخوری تو چشاش خیره شی و بگی میدونی !؟
منم مثه تو فکر میکنم ... مثه نوشته های کتاب تو !
و از اینکه یه نفر مثلِ خودِ خودِ خودِ تو فکر کرده یه زمانی و الان داری اینو تو چشاش اعتراف میکنی به وجد بیای
یادت میره یه روزی آرزوت بود شهامت چاپ شعراتو داشته باشی، که قرارتو با ناشر بی خبر کنسل نکنی!
و هزار تا آرزوی دیگه که ،
همش بین آه های ممتدت گُم شد.