گاهی وقتا آدم برا یه مدت طولانی با خودش قهر میکنه
با سبک زندگی قبلیش قهر میکنه
با اون چیزی که همیشه بوده قهر میکنه
چون حس میکنه بعضی اتفاقات ، بعضی غما، بعضی فاجعه ها ،
دقیقا حاصل اون چیزیه که قبلا بوده، حاصل شخصیت آدمی بوده که مثلا اسمش نگینه !
قهر میکنی و مثلا دست به قلم نمیبری و نمینویسی
دیگه نه دکلمه میگی
نه شعر مینویسی
نه حس و حالت و می نویسی و نه حتی دنبال خیلی از روتینای زندگیت میری
دیگه مثه قدیما، تنها بودن و تجربه نمیکنی
یادت میره به کتابفروشی ها سر بزنی و ببینی نویسنده ی مورد علاقت کتاب جدید چاپ نکرده ؟
دیگه یادت نیست، آخرین باری و که بیشترین غمت تداخل کلاست با یه شب شعر باشه کی بوده !
یادت میره حس آخرین باری و که تنهایی رفتی کافه و دو ساعت تمام بدون هیچ حرفی فقط و فقط فکر کردی
و اخر سر وقتی پاتو از در کافه بیرون گذاشتی،
به خودت قول دادی یه به درک عمیــــــــــــــــــــــق بگی و از نو شروع کنی
که غمات و مشکلات و جبرای زندگی و فراموش کنی و بگی همینه که هست ! هنوزم میشه زندگی کرد
یادت میره، روزایی و که ، شبایی رو که، خودت و تو عالمه یه کتاب غرق کردی و به آرزوهای عجیبت فکر کردی که شاید جز خودت مال هیچکس نباشه!
آرزوهایی مثه اینکه کاش یه روز بشه
رو به روی نویسنده ی فلان کتاب بشینی و در حالی که باهاش چای میخوری تو چشاش خیره شی و بگی میدونی !؟
منم مثه تو فکر میکنم ... مثه نوشته های کتاب تو !
و از اینکه یه نفر مثلِ خودِ خودِ خودِ تو فکر کرده یه زمانی و الان داری اینو تو چشاش اعتراف میکنی به وجد بیای
یادت میره یه روزی آرزوت بود شهامت چاپ شعراتو داشته باشی، که قرارتو با ناشر بی خبر کنسل نکنی!
و هزار تا آرزوی دیگه که ،
همش بین آه های ممتدت گُم شد.
“All those who actually live the mysteries of life haven't the time to write, and all those who have the time don't live them! D'you see?”
― Nikos Kazantzakis, Zorba the Greek
مرسی:) همینطوره فک میکنم...