نام کتاب : خاطره های پراکنده
نویسنده: گلی ترقی
انتشارات نیلوفر
تعداد صفحات : 231
چاپ دست من چاپ هشتم( پاییز 91) هستش.
داستان ها :
اتوبوس شمیران
دوست کوچک
خانه ی مادربزرگ
پدر
خدمتکار
مادام گُرگه
خانه ای در آسمان
عادت های غریب آقای «الف» در غربت ( بخشی از یک رُمان)
توضیح کتاب :
کتاب مثل یک دفتر خاطرات هست ! وقتی میخونیدش حس خوندن یک دفتر خاطرات مربوط به زمان قبل انقلاب و قسمتهایی از زمان انقلاب رو دارید .
جزو کتاب هایی هست که برای زمان بی حوصلگیتون ، زمانی که حس و حال خوندن کتاب رو ندارید خیلی مناسبه . نثر روان و ساده صمیمی کتاب طوریِ که اصلا خستتون نمیکنه .
اگر دوران کودکی یا نوجوانیتون همزمان با جنگ یا قبل اون بوده مطمئنا خاطره های خیلی زیادی براتون زنده خواهد شد .
برای دوستانی هم که علاقه به نویسندگی و یادگیریش دارن، خوندن این کتاب کمک خیلی بزرگی بهشون میکنه تا یه نثر خوب رو یاد بگیرن
کتاب از چند تا داستان تشکیل شده . که نه به هم مرتبطن هستن و نه خیلی بی ربط به هم !
بیشتر از همه داستان "دوست کوچک" رو دوست داشتم . واقعا فوق العاده بود .
سبک کتاب با اکثر کتابایی که مربوط به زمان انقلاب هست فرق میکنه . در واقع به جای نگاه کردن از چشمِ انقلابیون از چشم خان ها و بزرگان قبل انقلاب نگاه شده و احتمالا این تازگی هم براتون جذابیت داشته باشه.
کتاب رو به شدت توصیه میکنم :)
پاراگرافی از کتاب
از داستانِ" خانه ی مادر بزرگ ":
خانه ی مادربزرگ شلوغ پلوغ است. می شویند، می سابند، می پزند و همه با هم مهربان و آشتی هستند. از در و دیوار بوی خوراکی های خوشمزه می آید، بوی بعد از ظهر های پنج شنبه ، بوی خوراکی های خوشمزه می آید، بوی بعد از ظهر های پنج شنبه ، بوی آدم های سالم و خوشبخت و حرفهای خوب و کارهای ساده.
نهار و شامِ عقد کنان را حسن آقا می پزد؛ حسن آقای معروفریال بهترین آشپز دنیا. لباس نویش را پوشیده و مثل ماه شده. می روم روی کولش و دست هایم را دور گردنش حلقه می کنم و هر چه غُر می زند، یقه اش را ول نمی کنم. مادر از بازی های من با حسن آقا ناراضی است؛ اخم می کند و با چشم و اشاره بِهِم می فهماند که پررو و بی شعورم و یادم می اندازد که یازده سال دارمو باید از این به بعد مراقب کارهایم باشم. دلم از این حرفها بهم می خورد. میبینم که بزرگ شدن یعنی دروغ گفتن و ترسیدن و نکردنِ خیلی کارها و نگفتنِ خیلی چیزها. میبینم که خانم شدنیک جور خر شدن است و دختر خوب بودن کلاه گذاشتن سر آدم ها است.
توبا خانم میگوید: « زن از سگ هم بی چاره تر است.صبر کن تا بزرگ شوی، خودت می فهمی .» برای همین است که دلم میخواهد پسر باشم. شلوار پسرانه بپوشم و ادای پسرها را در می آورم؛ اما میدانم که میان من و این پسرهایِ آزاد خوشبخت تفاوت است و باید به زودی دامن بلند بپوشم و به سرم فُکُل های رنگی بزنم و اگر برادرم موهایم را بکشد و برایم پشت پا بگیرد و خوراکی هایم را به زور بگیرد، قبول کنم که دنیا این شکلی است و کاریش نمی شود کرد .
× قسمت های بیشتری از کتاب را براتون خواهم گذاشت .
چه فراز جالبی بود. منو یاد رمان ناطور دشت انداخت.
فک میکنم وجه تشابه ناطوور دشت و این کتاب بی پروا گویی های نویسنده هاشون هست
البته ناطور دشت خیلی بی پروا تر از این کتاب صحبت کرده :دی