این کتابهای نادان را
که مدام میگویند
وزن ندارد
و رنگ یا طعم یا
رایحه
و حجم ندارد و دیده نمیشود صدای تو،
زیر آن بید بلند
که از شنیدن
واژههایت جنون گرفت
دفن کنید؛
به فتوای مرد غمگینی
که هر شب آدینه بر
ضریح صدایت دخیل میبندد.
البته این قطعه علاوه بر این که توی کتاب دست هایت بوی نور می دهند آورده شده ، تویِ کتاب سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار هم تکرار شده :)
این انیمیشن یه انیمیشن فانتزی هیجانی هست .
داستانش در مورد دختریِ که پاش به یه دنیای دیگه باز میشه و اونجا واسه نجات خودشُ بقیه و فرار از اون دنیای جادویی تلاش میکنه
اطلاعات فیلم
محصول سال 2009 آمریکا
سه بعدی
و برگرفته از یه رمان به همین اسم هست .
rate این انیمیشن هم تویِ سایت imdb ، شماره 7.7 هست ( کلیک)
تهیه کنندش هم henry selick
برنده و نامزد چندین جایزه هم شده . از جمله نامزد golden glob بوده و برنده ی بهترین موزیک انیمیشین از annie award شده . واسه دیدن بقیه جوایز و اطلاعات بیشتر به لینک مقابل مراجعه کنید. ( کلیک)
برای دیدن سایت رسمی این انمیشین هم ( کلیک ) کنید . تریلر فیلم رو هم میتونید توی سایتش ببیینید :)
پی نوشت :
من زیاد انیمیشن نگاه نمیکنم . ولی این یکی رو خیلی دوس داشتم . حتما نگاش کنید ;)
جگرم را به آسمان پاشیدم و گفتم نمیخوام ، نمیخواهم که انسان باشم .
کاشکی گنجشکی بودم بر درختی یا کرمی در گلدانی یا عنکبوتی بر شاخه ای ، آدمی اما نه !
گاشکی گرگی بودم و دندانی تیز ، کاشکی پلنگی و پنجه ای آهنین ، کاشکی عقابی و نیزه چشمی ، آدمی اما نه !
مادرم گفت : ازین شهر بورو ،از این کوچه ، از این خیابان ، از ازین جهان .
زمین آلوده است ، آدمیان آلوده اش کرده اند.
مادرم گفت : به آنجا بورو که جز گرگان و سگان و پلنگان نباشند ؛ زیرا آن ها به قدر نیازشان می درند و آدمیان به قدر آزشان ، که بی انتهاست .
و من رفتم ، من قرن هاست که رفته ام ؛ از این کوچه ، از این شهر ، از این جهان .
اما از هر طرف که رفتم آدمی هم پای به پایم آمد و نفس در نفسم .
من چگونه از خویش بگریزم ، من از خود به کجا پناه ببرم ؟
کاش میدانستم آدمی چگونه از آدمی میتواند در امان بماند ؟
آدمی را چگونه می توان از آدمی رهانید ؟
عرفان نظر آهاری ( از صفحه رسمی ایشون )
از تو بگذشتمو بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
ما گذشتیمو گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان با دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحب نظری بازرسم
محرم ما نبوَد دیده ی کوته نظران
دل چون آینه ی اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه ی شوریده سران
گل این باغ به جز حسرت باغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیدادگران بخت من آموخت تُرا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبتِ کارِ جهانِ گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
از استاد شهریارِ عزیز :)
عاشقِ این قسمتِ کتابم
کلی حرف واسه گفتن داره :)
این جمله رو همکارِ پدرِ نویدُ نگار بهش میگه . این جمله درباره رحمت یک عقب مانده ی ذهنی هست . رحمت برادر نوید و نگار هست ...
((داشت دیزل لوکوموتیو رو تعمیر می کرد.وقتی حرف میزد من تو لوکوموتیو بودم اما نمی دیدمش.فقط صداش رو می شنیدم.نشسته بود پشت دیزل و داشت اون رو تعمیر میکرد.گفت:پسرت که نمی دونه چی به چیه،نمیدونه چه خبره،میدونه؟ گفتم:منظورت چیه؟ گفت منظورم اینه قطار باری نمی دونه قطار سریع السیری هم در کاره که ده برابر اون سرعت داره ، می دونه؟اگه بدونه غصه اش میشه اما اگه ندونه چی؟ بعد از پشت دیزل بیرون زد و اومد کنارم ایستاد .گفت: می گن عقب مونده.اما نمی دونم از چی عقب مونده؟از اون سریع السیر؟ بعد فحش داد به هر چی قطار سریع السیره.گفت اگه دستش خودش باشه دلش می خواد به جای سریع السیر با قطار عادی یا حتی با همین باری درب و داغون بره سفر.بعد دستش رو گذاشت رو شونه م و گفت: به ش فکر نکن.گفت هیچ وقت بهش فکر نکن ))