-هرکس که عاشق بشود ، دنبالِ نیمه ی گمشده ی خودش می گردد . پس عاشق که به معشوقش فکر میکند ، غمگین میشود . مثل قدم گذاشتن در اتاقی است که از آنخاطرات خوشی داری و سال ها آن را ندیده باشی .
- چرا صد ها و هزاران حتی میلیون ها مردم گرد می آیند و کمر به نابودی یکدیگر می بندند ؟ آیا جنگ ها را از خشم نسبت به یکدیگر شروع می کنند ؟ یا از ترس ؟ یا خشم و ترس دو روی یک سکه اند ؟
-خاطرات از درون گرمت می کنند اما در عین حال دو پاره ات می کنند .
- من نمیتوانم با کسی کنار بیایم که به همه چیزم کار دارد .احساس نفس تنگی به من دست میدهد و همین دلتنگم می کند .پس میزنم به چاک .
- در مورد بتهوون میگه : آهنگساز کر مثل آشپزی است که حس چشایی خود را از دست داده باشد . یا قورباغه ای که پاهای پرده دارش از بین رفته باشد . یا راننده کامیونی که گواهینامه اش باطل شده باشد . این موضوع هرکسی را خلع سلاح میکند . اما بتهوون نگذاشت چنین چیزی اون را از پا درآورد . طبعا در اول کار کمی افسرده شد ، اما نگذاشت این بدبختی حریفش شود . این مشکل بود ؟ بیش از همیشه آهنگ ساخت و بهترین آثارش را در موسیقی نوشت .من این آدم را از ته دل تحسین میکنم .
پستِ مرتبط : معرفی کتابِ کافکا در کرانه