نام کتاب : لبخند مسیح
نویسنده : سارا عرفانی
چاپ نهم
انتشارات سوره مهر
توضیحاتِ کتاب :
این رمان در موردِ یه دختر جوون هست که مترجم هست و به خاطر ترجمه هاش با یه پسر آمریکایی به اسمِ نیکلاس آشنا میشه . نیکلاس یه پسر مسیحیِ که درگیری مسائلِ اعتقادی هست که با اسلام آشنا شده و ذهنِش مشغول میشه و با نگار درگیریهایِ فکریشُ در میون میذاره . نگار هم مثه خیلی ها مسلمون بوده چون پدر و مادرش بودَن! و بعد اون هم درگیرِ این سوالات میشه و بقیه داستان رو خودتون بخونید :دی
از لحاظِ داستانیش خیلی به دلَم ننشست چون اتفاقاتی که تو داستان میفتاد خیلی فضائی و کلیشه ای بود حتی به نظرم و خودِ داستان خیلی مسئله ی خاصی نبود . اما کتابِشُ خیلی دوست داشتَم ! به خاطرِ پایه ی فلسفیش ، خیلی به دلَم نشست . و باعث میشُد فکرتُ درگیر کنه اونَم از جهتِ مثبت .
در کل این کتاب رو هم بهتون توصیه میکنَم! مخصوصا اینکه نویسنده ی کتاب ینی سارا عرفانی رشتش هم همین الهیات و فلسفه بوده و خُب این به نظرم باعث میشه که حرفهایی که تو کتاب مطرح میکنه صرفا تحریکِ احساساتِ دینی نباشه ! و واقعا پایه ی قوی پشتِ این حرفها باشه ...
کتاب رو از دست ندید :)
نیکُلاس تو کتاب منُ یادِ خودَم انداخت! تقریبا میشه گُفت من هم کمُ بیش چنین تجربه هایی رو داشتَم و اینکه یه جا فکرَم درگیر شدُ هنوز درگیرِ سوال هاَمم :)
قسمتهایی از کتاب :
خدا را باید برای عقل اثبات کرد و با تمام وجود عاشقش شد .
پرسیدَم تو مسلمان شده ای ؟
گفت مهم نیست که اسمِ چه دینی رویِ آدم باشهوشاید یه نفر اسم خودش رو مذهبی گذاشته باشه اما هیچکس از آزار و اذیت هاش در امان نباشه .حتی شاید عبادت های زیادی هم بکنه اما چون نسبت به مسائل اعتقادی دینش آگاه نیست ، بدون اینکه خودش بخواد ، دچار اشتباه میشه .
هیچوقت از خودَم نپرسیدم که برای چی ؟ یا آخرش قرار است چه بشود ؟ ولی واقعا مگه قرار بود چه اتفاق خاصی بیفتد ؟! لذت ترجمه کردنِ یه رمانِ هزار صفحه ای ، چیزی بود که همیشه آرزو داشتَم آن را ترجمه کنَم.وقتی یک فیلم را به زبان اصلی میدیدَم و اطرافیانَم معنی جمله ها را از من میپرسیدند ، خستگی آن همه کلاس رفتن ، در میرفت .
نه برای اینکه احساس غرور کنَم.من چیزهایی را میفهمیدم که دیگران نمیفهمیدَند.من یک پله بالاتر از آنها بودم.همین کافی بود . برای خودَم کافی بود .
پشتِ جلدِ کتاب :
گفتَم: ((ببخشید استاد ، اگه یکی بخواد مسلمون بشه چه طوری میتونید کمکش کنیم ؟ )) گفت :((بیشتر توضیح بدید .)) عینکش را از چشم برداشت و گذاشت روی میز.لیلا گفت :((ببینید استاد ، تقریبا دو سال پیش ، نگار تو یه مجله خارجی یه مقاله تخصصی میخونه و برای نویسنده مقاله ایمیل میزنه.خلاصه حالا اون به دلایلی میخواد مسلمون بشه و از نگار خواسته که بهش اطلاعات بده . )) به لیلا نگاه کردم و اخم کردم.استاد منتظر ماند تا من چیزی بگویم . آرام گفتم : (( اون فکر میکنه چون من تو این کشور زندگی میکنَم میتونَم بهش کمک کنم.)) پرسید : (( نمیتونید ؟ ))
مرسی از یکی از دوس جونیا که لینکِ دانلودِ آهنگِ روی بلاگَم رو براتون گذاشت
مرسی دوستَم
خُب دیگه حالا که دارَم فیلم معرفی میکنَم گفتم سالت رو هم معرفی کنم
کارگردان: فیلیپ نویس
نویسنده: کرت ویمر
رتبه ی 6.7 از 10 از سایت IMDb
ژانر: اکشن / تریلر
بازیگران: آنجلینا جولی . لیو شرایبر
رده بندی: PG-13
محصولِ سال 2010
فیلم در موردِ یکی از اعضای CIA هَست که اسمش سالتِ و بازیگرِ این نقش هم آنجلینا جولی هست و متهم به جاسوسی میشه.
فیلمِ خیلی هیجان انگیزی بود! و از تک تکِ صحنه هاش آدم لذت میبره چون اصلا نمیتونی حدس بزنی هر لحظه و یا آخر فیلم چه اتفاقی قرارِ بیفته . و همَش غافلگیر میشی .
من تو خطِ اینجور فیلما نیستم :دی اما این یکی رو دوس داشتم :)
البته من بگَم که تو این فیلما همش میخوان چهره یِ آمریکا رو خیلی خوب نشون بدَن و یه جورایی رو مغزِ آدم میخوان کار کنن و به فکرات جهت بدَن ! :| ولی خُب توصیه ی من اینه که فیلم رو نگاه کنید اما تاثیر نگیرید لطفا کلا هر چیزی که توی یه فیلم گفته میشه به معنیِ درست بودنش نیست :) چه مثبت چه منفی !
برای دیدنِ عکسایی از فیلم و نقدِش به (این لینک ) برید .
این مدتِ فیلم زیاد دیدَم
اما این یکی رُ بیشتر از بقیه دوس داشتَم و گفتَم بهتون معرفیش کنَم :)
ژانر : ماجرایی، درام، خانوادگی
کارگردان : Martin Scorsese
نویسنده : John Logan
تاریخ اکران : نوامبر 2011
زمان فیلم : 127 دقیقه
زبان : انگلیسی
درجه سنی : PGفیلمِ فوق العاده ای بود . بازیِ بازیگراشَم عالی بود . مخصوصا بازیگرِ نقشِ هوگو واقعا محشر بازی میکرد . مخصوصا وقتی گریه میکرد فیلم رو تو اوجِ احساس میکشوند ! :دی اصن من عاشقِ این پسر کوچولو شدم :| فک میکنَم توی فیلم مری پاپینز هم بازی میکرد .
داستانِ فیلم هم تویِ فرانسه اتفاق می افته و منم که فرانسه رو دوس دارَم و این فیلم رُ برام جذاب تر میکرد :دی
یه قسمت از فیلم هم که خیلی دوس داشتَم قسمتی بود که هوگو داشت واسه دوستش که گفت حس میکنَم تو این دنیا بی فایده ام یه چیزیُ توضیح میداد.
بهش گفت که دنیا مثه یه قطعه ساعته ! همون طور که تویِ ساعَت همه ی قطعات یه کاری رو انجام میدَن و هرکدوم که نباشَن ساعَت دیگه کار نمیکنه ، ما ادم ها هم همینطوریم و هرکدوم توی دنیا یه نقشیُ داریم و هرکدوممون به نحوی روی کار دنیا تاثیر داریم :)
واسه دیدنِ نقد فیلم و توضیحاتِ بیشتر و تخصصی تر و عکسهایی از فیلم ( این لینک ) رو بخونید .
پی نوشت :
این هفته که تعطیل بودَم فقط فیلمُ سریال دیدم :)) آره دیگه کتاب نخوندَم فقط شبا یکَم کتاب یک عاشقانه ی آرام رو میخوندم :دی
خُب طبیعیه دیگه :دی ترم قبل با 24 واحد و امتحانای پشتِ سرِ هم دیگه بعد امتحانا با دیدن هر نوع کتابُ مجله استرس میگرفتم :)) تازه انگلیسی و فرانسه هم هیچی نخوندم! :|
پی نوشت 2 :
دوستِش گُف رو به بهبوده ... گُف براش دعا کنیم ... دوستَمُ تو دعاهاتون یادتون نره ها
باید از یاد ببریم که مُحتَمل است سعادت چیزی دور از دسترس باشد ؛ چرا که تنها اعتقاد به این که سعادت ، دور از دسترسِ ماست، سعادت را دور از دسترسِ ما نگه میدارد.
هیچ چیز همچون اراده به پرواز ، پریدن را آسان نمی کند .
و هیچ چیز همچون باورِ ساده دلانه و صمیمانه ی سعادت ، سعادت را به محله ی ما ، به کوچه ی ما ، و به خانه ی ما نمی آورد.
سعادت ، شاید ، چیزی نباشد الّا همین اعتقادِ مومنانه به سعادت .
از کتابِ یک عاشقانه یِ آرام | نادر ابراهیمی