دلم زنگار بسته بود، احساس سرخوردگی در بن بست، ذهنم را مختل میکرد.
نمی دانستم چه تصمیمی درست است، و دیگر به عقل خودم اعتماد نداشتم.
درست در چنین مواقعی است که آدمها ناچار میشوند دست به کاری هولناک بزنند.
وقتی یک گربه را در سه کنج دیوار با چوب به کتک بگیری و راه فراری برای نگذاری ، در یک فرصت بر میگردد و چنان پنجه ی زهرآلودی به صورتت می کشد که حتی اگر دردش را از یاد ببری ، جای زخم ناسورش تا ابد روی چهره هات میماند.
طبیعت آدم های زورمند از وحش یگری انسان اولیه تبعیت می کند که بر سر دوراهی کشتن و کشته شدن، قربانی را در وضعیتی مشابه قرار میدهند؛
اگر نکشی، کشته خواهی شد.
از کتابِ تماما مخصوص نوشته ی عباس معروفی
پ.ن : با عرض پوزش! کامنتا رو بعدا تایید میکنم
میخواستم بهت گیر بدم که دیدم اون پایین نوشتی کامنت بعدا تائید میشن
با تشکر
سلام نگین جان وبلاگت فوق العادس
مرسی ناهید جان