نام کتاب : روانشناسی مثبت
نویسنده : آوریل لیمن ، گلادیانا مک ماهن
برگردان : فریبا مقدم
انتشارات آوند دانش
رویِ جلد کتاب :
یاد میگیرید که :
مثبت بیندیشید و سازنده عمل کنید
توانمندی های خود را شناسایی کنید و با تقویت کردن آن ها پیشرفت کنید
از روانشناسی مثبت استفاده کنید تا خوشبختی ، سلامت و موفقیت را در آغوش بکشید
با کسب مهارت های مثبت اندیشی و اعتماد به نفس بر سختی ها غلبه کنید
توضیحات :
کتاب شامل 5 بخش هست و 16 تا فصل داره . که خودَم به شخصه فصل آخر و در واقع بخش آخر رو بیشتر از همه دوست داشتم :دی چون عملی تر از بقیه بخش هاش بود !
واسه کسایی که حتی کتاب روانشناسی هم تا حالا نخوندَن هم خوبه چون بیان ساده و کاملا کاربردی داره .
بهتون یاد میده به نیمه ی پر لیوان نگاه کنید ، روابط خوب و طولانی مدت با بقیه برقرار کنید و توی روابط کاریتون هم موفق باشید
یه بخش دیگه از کتاب هم که دوست داشتَم بخشی بود که در مورد حالات ظاهری افراد صحبت میکرد . ینی میگفت مثلا کسی که در حینِ صحبت ارتباط چشمی باهاتون برقرار نمیکنه علتش چیه !
یا مثلا بهتون یاد میداد که چه جوری میتونید یهو سرِ صحبت رو با یکی باز کنید و هی نگران این نباشید که حرفاتون تموم شده و الان باید دقیقا چی کار کنید :دی
کتابِ خوبیه :)
پی نوشت :
فصلِ آخرِشُ که گفتَم دوست دارَم ده تا فعالیت رو بهتون یاد میده که بهتون انرژی مثبت میده و انرژی منفی رو ازتون دور میکنه . جالبه که من از این 10 تا تقریبا 7 تاشُ همیشه ناخوداگاه انجام میدم :))
× چند تا آهنگِ بی کلامِ توپ پیدا کردَم که خودَم خیلی دوسشون دارَم! اما متاسفانه اینترنت ندارَم فعلا که براتون آپلود کنَم :( اما به محض اینکه تونستم براتون میذارمشون
ایرانی ها ذهنیت بسته ای دارند, اهل منطق نیستند, حوصله به خرج نمی دهند که فکر کنند.وقتی به خیال خودشان عقیده ای را قبول کردند خیال می کنند ابدی است و مدام تکرارش می کنند.سواد سیاسی ندارند.نمی فهمند زمان که تغییر کرد همه چیز تغییر می کند, هیچ چیز ابدی نیست. هیچ اعتقادی ابدی نیست.
" کافه نادری - رضا قیصریه - نشر ققنوس "
نام کتاب : لبخند مسیح
نویسنده : سارا عرفانی
چاپ نهم
انتشارات سوره مهر
توضیحاتِ کتاب :
این رمان در موردِ یه دختر جوون هست که مترجم هست و به خاطر ترجمه هاش با یه پسر آمریکایی به اسمِ نیکلاس آشنا میشه . نیکلاس یه پسر مسیحیِ که درگیری مسائلِ اعتقادی هست که با اسلام آشنا شده و ذهنِش مشغول میشه و با نگار درگیریهایِ فکریشُ در میون میذاره . نگار هم مثه خیلی ها مسلمون بوده چون پدر و مادرش بودَن! و بعد اون هم درگیرِ این سوالات میشه و بقیه داستان رو خودتون بخونید :دی
از لحاظِ داستانیش خیلی به دلَم ننشست چون اتفاقاتی که تو داستان میفتاد خیلی فضائی و کلیشه ای بود حتی به نظرم و خودِ داستان خیلی مسئله ی خاصی نبود . اما کتابِشُ خیلی دوست داشتَم ! به خاطرِ پایه ی فلسفیش ، خیلی به دلَم نشست . و باعث میشُد فکرتُ درگیر کنه اونَم از جهتِ مثبت .
در کل این کتاب رو هم بهتون توصیه میکنَم! مخصوصا اینکه نویسنده ی کتاب ینی سارا عرفانی رشتش هم همین الهیات و فلسفه بوده و خُب این به نظرم باعث میشه که حرفهایی که تو کتاب مطرح میکنه صرفا تحریکِ احساساتِ دینی نباشه ! و واقعا پایه ی قوی پشتِ این حرفها باشه ...
کتاب رو از دست ندید :)
نیکُلاس تو کتاب منُ یادِ خودَم انداخت! تقریبا میشه گُفت من هم کمُ بیش چنین تجربه هایی رو داشتَم و اینکه یه جا فکرَم درگیر شدُ هنوز درگیرِ سوال هاَمم :)
قسمتهایی از کتاب :
خدا را باید برای عقل اثبات کرد و با تمام وجود عاشقش شد .
پرسیدَم تو مسلمان شده ای ؟
گفت مهم نیست که اسمِ چه دینی رویِ آدم باشهوشاید یه نفر اسم خودش رو مذهبی گذاشته باشه اما هیچکس از آزار و اذیت هاش در امان نباشه .حتی شاید عبادت های زیادی هم بکنه اما چون نسبت به مسائل اعتقادی دینش آگاه نیست ، بدون اینکه خودش بخواد ، دچار اشتباه میشه .
هیچوقت از خودَم نپرسیدم که برای چی ؟ یا آخرش قرار است چه بشود ؟ ولی واقعا مگه قرار بود چه اتفاق خاصی بیفتد ؟! لذت ترجمه کردنِ یه رمانِ هزار صفحه ای ، چیزی بود که همیشه آرزو داشتَم آن را ترجمه کنَم.وقتی یک فیلم را به زبان اصلی میدیدَم و اطرافیانَم معنی جمله ها را از من میپرسیدند ، خستگی آن همه کلاس رفتن ، در میرفت .
نه برای اینکه احساس غرور کنَم.من چیزهایی را میفهمیدم که دیگران نمیفهمیدَند.من یک پله بالاتر از آنها بودم.همین کافی بود . برای خودَم کافی بود .
پشتِ جلدِ کتاب :
گفتَم: ((ببخشید استاد ، اگه یکی بخواد مسلمون بشه چه طوری میتونید کمکش کنیم ؟ )) گفت :((بیشتر توضیح بدید .)) عینکش را از چشم برداشت و گذاشت روی میز.لیلا گفت :((ببینید استاد ، تقریبا دو سال پیش ، نگار تو یه مجله خارجی یه مقاله تخصصی میخونه و برای نویسنده مقاله ایمیل میزنه.خلاصه حالا اون به دلایلی میخواد مسلمون بشه و از نگار خواسته که بهش اطلاعات بده . )) به لیلا نگاه کردم و اخم کردم.استاد منتظر ماند تا من چیزی بگویم . آرام گفتم : (( اون فکر میکنه چون من تو این کشور زندگی میکنَم میتونَم بهش کمک کنم.)) پرسید : (( نمیتونید ؟ ))
باید از یاد ببریم که مُحتَمل است سعادت چیزی دور از دسترس باشد ؛ چرا که تنها اعتقاد به این که سعادت ، دور از دسترسِ ماست، سعادت را دور از دسترسِ ما نگه میدارد.
هیچ چیز همچون اراده به پرواز ، پریدن را آسان نمی کند .
و هیچ چیز همچون باورِ ساده دلانه و صمیمانه ی سعادت ، سعادت را به محله ی ما ، به کوچه ی ما ، و به خانه ی ما نمی آورد.
سعادت ، شاید ، چیزی نباشد الّا همین اعتقادِ مومنانه به سعادت .
از کتابِ یک عاشقانه یِ آرام | نادر ابراهیمی
و نباید بگذاریم که عشق ، همچون کبوتری سپید ، بلند پرواز ، نقطه یی در آسمان باشد . اگر عشق را از جریانِ عادی زندگی جدا کنیم - از نان برشته ی داغ ، چای بهاره ی خوش عطر ، قوطی کبریت ، دستگیره های گُلدار ، و ماهی تازه - عشق همان تخیلاتِ باطلِ گذرا خواهد بود ؛ مستقل از پوست ، درد ، وام ، کوچه ها و بچه ها : رویایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی ... و ناگهان از جای پریدنی ، و بطالت را احساس کردنی ، و از دست رفتنی تاسف بار ، و یاد ... (( یاد ، که انسان را بیمار میکند )) ، و خادمِ درمانده ی گذشته ها ، نه مسافرِ همیشه مسافر بودن .