نام کتاب : خاطرات یک گیشا
نویسنده : آرتور گلدن
ترجمه : مریم بیات
توضیحاتی در مورد کتاب :
کتاب در مورد یک دختر بچه هست که توی یکی از دهکده های ژاپن زندگی میکنه و از زمانی که 9 سالش بوده همراه خواهرش که از خودش بزرگ تر بوده توسط پدرش به یک اوکیا ( که محل اقامت گیشاهاست ) فروخته میشه . و خواهرش هم چون به زیبایی اون نبوده رو...سپ.ی میشه .
سایوری (همون دختر بچه ) بعدها یکی از گیشاهای معروف و بزرگ ژاپن میشه . داستان از اواسطش با جنگ ژاپن همراه میشه و اتفاقاتی که اون زمان میفته از زبون سایوری نقل میشه .
نظر خودم در مورد کتاب . ترجمه خوب و روانی بود . هرچند به نظرم نویسنده خیلی الکی بعضی جاها نوشته رو کشش داده بود و باعث میشد حوصلم بعضی جاهای کتاب واقعا سر بره!
میگن جزو اون دسته از کتابهایی معرفی شده که باید تو عمرت حتما یه بار بخونیش. ولی راستش از نظرِ من اونقدرها هم قشنگ نبود . ولی خب کتابِ بدی هم نبود (نظر شخصیم و گفتم .شاید بقیه کتاب رو خیلی دوست داشته باشن ! )
ولی خُب میتونید خیلی با فرهنگ و آداب و رسوم ژاپن آشنا بشید . و اینش به نظرم خیلی جذاب بودش...
جملاتی از کتاب :
کلمه " گی" کلمه "گیشا" به معنی هنر است لذا کلمه گیشا به معنی هنرمند یا صاحب هنر است
او گفت : هیچ گاه در پی شسکت مردی که با او میجنگم بر نمی آیم . میگردم که اعتماد به نفسش را کم کنم . ذهنی که مشکل شک دارد نمیتواند خود را روی پیروزی متمرکز کند. دو مرد با هم برابرند به شرط آنکه اعتماد به نفسشان برابر باشد.
اگر به آخر زندگیم میرسیدم و متوجه میشدم که هر روز زندگیم را با چشم دوختن به مردی گذرانده ام که هرگز به سراغم نخواهد آمد آنگاه چه میکردم ؟ چه افسوس غیرقابل تحملی میبود.اگر تشخیص میدادم که هیچگاه واقعا مزه ی چیزهایی را که خورده ام نفهمیده ام یا نقاطی را که بوده ام ندیده ام. چون به جز رئیس به هیچ چیز فکر نمیکردم. حتی وقتی که زندگیم داشت از دست میرفت و اگر فکرم را از او برمیگرداندم آن وقت زندگی چه میبود ؟ به رقاصه ای می ماندم که هر روز تمرین رقصی را میکرده که هرگز اجرا نخواهد کرد
از اونجایی که کتاب کتابِ نایابی هست لینک دانلودش رو میذارم براتون . با تشکر از سایت 98ia واسه تایپ کتاب !
پی نوشت :
فیلمی هم بر اساس این داستان سال 2006 ساخته شده .خودم ندیدمش
نام کتاب : 1984
نویسنده : جرج اورول
اسم کتابِ دیگه ی این نویسنده که حتما شنیدیدش هم قلعه ی حیوانات است.
توی این کتاب اورول یک جامعه رو به تصویر میکشه که مردمش شدیدا تحت نظارت هستن . به نظرم حکومت جامعه یک حکومت سوسیالیسم اومد . یا حداقل نشات گرفته از افکار سوسیالیست ها .
تو سبکِ بقیه ی کتابایی که معرفی کردم نبود . و خودم این نوع سبک رو دوست ندارم . ولی اگه به کتاب هایی که توش در مورد سیاستِ خاصی صحبت میشه که کل رمان حول همون محور میچرخه علاقه دارید شاید براتون کتابِ جالبی باشه . همون طور که واسه دوستایی که این کتاب رو بهم معرفی کردن کتابِ فوق العاده ای بود .
+ هر چند کتاب یک کتاب رمان بود و نمیشه گفت عقاید داستان روی پایه های علمی استوار شدن! ولی اگه بخوام در مورد تفکر خود نویسنده صحبت کنم . خیلی جاها تفکرش رو ابدا قبول نداشتم! مثلا جایی که میگفت انسان وقتی با درد مواجه میشه نمیتونه یک قهرمان باشه و به زبان ساده به راحتی علایق و عشق های زندگیش رو هم میفروشه رو ابدا قبول نداشتم . فک میکنم مثال نقضش رو هم زیاد دیدیم . ( نقطه مقابلِ کتاب ، کتابِ انسان در جست و جوی معنا اثر ویکتور فرانکل هست که اونم قبلا معرفی کردم )
ولی خب جمله ی همیشگیم ! اینکه خوندن یه کتاب به معنی قبول حرفهای نویسنده نیست . بلکه آشنایی با اونه
جملاتی از کتاب :
پیروی از عقاید مرسوم به معنی فکر نکردن خواهد بود –نیاز نداشتن به تفکر.پیروی از عقاید مرسوم یعنی عدم خودآگاهی
در اقلیت بودن ، حتی اگر یک نفر باشی ، موجب نمیشود که خود را دیوانه بپنداری . اگر بین حقیقت و دروغ قرار گرفتی و حتی در مقابلِ تمامِ جهان ایستادی و حق را زیرِ پا نگذاشتی ، دیوانه نیستی .
هرجا که برابری باشد ، خرد هم هست
لینک دانلود کتاب من گنجشک نیستم (کلیک)
رمز کتاب: www.98ia.com
منبع دانلود کتاب هم سایت نود و هشتیا
کتاب ناتورِ دشت ( رمان آمریکایی)
نوشته ی : جی دی سالینجر
ترجمه : محمد نجفی
انتشارات نیلا
این کتاب در موردِ یک پسرِ دبیرستانیِ که مرتب از مدرسه اخراج میشه ! و داستان کتاب هم از جایی شروع میشه که دوباره از مدرسه اخراج میشه و تصمیم میگیره خودش قبل از رسیدن نامه ی اخراجش به پدر و مادرش از مدرسه بره و این داستان هم مربوط به همون چند روزی میشه که از مدرسه میره و منتظرِ تا نامه به دستِ پدر و مادرش برسه و بعد بره خونه ...
کتاب با یه نثر کاملا عامیانه نوشته شده و هولدن شخصیت اصلی داستان تا دلتون بخواد از الفاظ نامناسب استفاده میکنه :دی
شاید توی کتاب موضوع خاص یا نکته ی اخلاقی خاصی پیدا نکنید ! ولی چیزی که باعث انس گرفتن با داستان میشه حرفهاییِ که هولدن میزنه . به نظرِ من خیلی از احساساتی که ما آدما نسبت به هم دیگه یا آدمای دو رو برمون داریم و حتی جلوی خودمون میترسیم اونا رو به زبون بیاریم ،گستاخانه به زبون میاره!
+ هولدن منو یادِ یه نفر مینداخت...کسی که حتی لحن حرف زدنش مثلِ این پسر بود!
قسمتایی از کتاب :
" یه سیاهپوستِ چاق و گنده تو اِرنی هست که پیانو میزنه . خیلی هم از خود راضیه و با کسی حرف نمیزنه مگه اینکه طرف آدم مهم و سرشناسی باشه ، ولی پیانو زدنش حرف نداره .اونقدر خوبه که حالِ آدم به هم میخوره . واقعا نمیتونم منظورمو توضیح بدم ، ولی دارم جدی میگم .واقعا دوست دارم پیانو زدنش و بشنوم ولی گاهی هم آدم دلش میخواد بزنه پیانوشو چپّه کنه زمین.گمونم به خاطر اینه که گاهی وقتی پیانو میزنه ، معلومه که از اون آدماس که با کسی حرف نمیزنه مگه این که طرف آدمِ مهمی باشه ."
"همش مجسم میکنم چَن تا بچه ی کوچیک دارن تو یه دشتِ بزرگ بازی میکنن. هزار هزار بچه ی کوچیک؛ و هیشکی هم اون جا نیست ،منظورم آدم بزرگه،غیرِ من . منَم لبه ی یه پرتگاهِ خطرناک وایساده م و باید هرکسی رو که می آد طرفِ پرتگاه بگیرم-ینی اگر یکی داره میدوئه و نمیدونه داره کجا میره من یه دفه پیدام میشه و میگیرمش.تمامِ روز کارم همینه.ناتورِ دشتم .می دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کار و بکنم، با این که میدونم مضحکه . "
نام کتاب: سمفونی مردگان
نویسنده : عباس معروفی
رمان
کتاب خوبی بود ولی به شدت افسردم کرد . توصیه میکنم وقتی خوشحالید بخونیدش !
کتاب محشری بود . هر بخشش از زبون یه نفر گفته شده بود و این حالت رو خیلی دوست داشتم .
نثرش هم به نسبت خوب بود . هرچند عالی نبود .
حسی که بعد خوندن کتابای مستور داشتم بعدِ خوندن این کتاب داشتم . تنهایی و تنهایی و تنهایی ! عمیق ... ریشه دار...فاجعه!
بگذریم!
کتاب رو توصیش میکنم البته نه واسه افسرده ها!
جملاتی از کتاب :
مردم پشتِ سرِ خدا هم حرف میزنند!
پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره ی خودش تنها باشد تنهاست ، نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میتوان حس کرد.
چه فرق میکند این پادشاه باشد یا آن ، برای ما که میخواهیم یک
لقمه نان بخوریم و سرمان را بگذاریم چه هیتلر ، چه رزولت، چه شاه .خر همان خر است فقط پالانش عوض میشود .
چه قدر انسان تنهاست مثلِ پر کاه در هوای طوفانی
درک او آسان تر از بوئیدنِ یک گل است ،کافی بود کسی او را ببیند.من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه ی من دوست داشت ؟ یا کسی میتوانست بفهمد دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود . جوری که نخواهد به چیز دیگری فکر کند .نخواهد که دلش برای آدم دیگری بلرزد و هیچگاه دچار تردید نداشتم...
عشق را باید با تمام گستردگی اش پذیرفت . تنها در جسم نمیتوان پیدایش کرد.بلکه در جسم و روح و هوا.در آینه، در خواب، در نفس کشیدن ها انگار به ریه میرود ، و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود .
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست ، چون نمیتواند به هیچکس جز همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود .