نام کتاب : تماما مخصوص
نویسنده: عباس معروفی
رمان
درباره کتاب :
رمانِ احساسی و قشنگی بود . رمان در واقع حولِ محورِ زندگیِ یه مرد میچرخید که از ایران به آلمان پناهنده شده بود . و در مورد مردَنِ عشقش همیشه خودش رو مقصر میدونه . کسی که همیشه از سگ ها متنفرِ و توی تنهایی خودش غرق شده ...
فضا سازی داستان عالی بود ، میتونستی خودتُ توی تک تک صحنه هاش حس کنی
اصلا کتاب خسته کننده ای نیست و مطمئنم با خوندنش ازش لذت ببرید .
دوزِ افسردگی کتاب هم از اون دو تا کتابِ قبلی که معرفی کرده بودم خیلی کمتر بود :دی
جملاتی از کتاب :
میخواستم به آسمان خیره شوم
آنقدر که سیاهی شب در مخملِ ستاره ها محو شود.
میخواستم در حبابی پوچ ثانیه ها را رد کنَم
بگذرانم
هدر دهم
او مثلِ یک رمانِ ناتمام در ذهنم تپش داشت
همیشه میخواستم بدانَم مرزِ منطقُ احساس کجا تعیین میشود. در آلمان فهمیدم که مرز منطق و احساس در فرهنگ تعیین میشود.در ازای تاریخ . آلمانی ها کانت دارند و ما حافظ .
میتوانستم نباشم ، و تنها یک عکس باشَم در قابِ کهنه ی رویِ طاقچه ی خانه مان.میتوانستم سنگ قبری باشَم که مامان برای پیدا کردنش هر هفته چه قدر چشم بگرداند ، چه قدر قدمهاش را بشمرد ، چه قدر نشانه بگذارد ، و آخرش هم دل چرکین به خانه برگردد کجایی ؟ چرا قبرت را پیدا نمیکنم هیچوقت؟
آدم در تنهایی است که میپوسدُ پوک میشود و خودش هم حالیش نیست . میدانی ؟ تنهایی مثلِ ته کفش می ماند ، یکباره نگاه میکنیُ میبینی سوراخ شده ، یکباره میفهمی که یک چیزی دیگر نیست .
خیلی ها فکر میکنند سلامتی بزرگترین نعمت است ، ولی سخت در اشتباهند . وقتی سالم باشیُ در تنهایی دستُ پا بزنی ، آنی مریض میشوی ، بدترین نحوست ها می آید سراغت ، غم از درُ دیوارَت میبارَد . کپک میزنی . کاش مریض باشی اما تنها نباشی .
مثل رویا در بیداری ام زندگی میکرد و مثل بیداری از خوابَم میگریخت.
گفت: (( اگر مرا نخواستیُ بهم گفتی بورو ، من چه کار کنم ؟ ))
(( بورو ولی من را هم با خودت ببر .))
((کجا ؟ ))
(( توی بغلت . ))
پی نوشت :
دوس داشتید یه سر به این لینک بزنید . لینک دانلود کتاب هم هست . بخونید متوجه میشید .
توی این دور و زمونه اگه احساسات آدم کمتر و کمرنگ تر بروز کنه بهتره...البته اگر میشد خیلی خوب میشد! :دی
اساساً نوشته ی احساسی نمیخونم. پیامدای خوبی نداره ، ناخودآگاه درگیرت میکنه.
و فــقط " فکر " میکنی کیفور شدی از نوشته هاش...
البته خوب این یک نظر شخصی و شاید تکامل نیافته باشه
تا حدی باهات موافقم .
اما نوشته ی احساسی داریم تا احساسی
یه سری نوشته ها درگیرِ تخیلات و غیرواقعیات میکننت . مثالشَم این رمانایی که من اسمشُ گذاشتم رمانِ زردِ عشقی!
اما یه سری داستان ها هم هستن که موضوع ِاصلیش اساسِ زندگی هست نه صرفا عشق و عاشقی و احساسات .
اکثر رمانایی که من معرفی میکنم ازین دست هستن .
اگر دقت کنی اصلا رمان عاشقانه نمیخونَم و معرفی هم نمیکنَم! چون به نظرم مغزُ خراب میکنه :دی
من هنوز نتونستم بخونما ..
تا کجاشی ؟
نه دیگه، دقت نکردی

مثال من از احساسات،عشق و عاشقی نبود! اگه اون باشه که دیگه خیلی... :دی در واقع من اصلا مثالی نیاوردم.کلی گفتم....
و اینکه...واقعا کاش میشد "اصاص زندگی" ، تو قالب "داستان احساسی" ، جا بگیره...
نه...حداقل توی این طول و عرض و ارتفاع جغرافیایی، نه...
آها ازون لحاظ :دی
"اساس" البته :دی
khaili vaghta umadam webet behesh sar zadam nazar dadam
vaghean khosham miad azinja
ممنون .
لطف داری:)
désolé
vous et khareji ?!
سلام نگین جون خوبی خانوم!
کتابُ دانلود کردم البته هنوز نخوندمش ولی فک کنم دوسش داشته باشم
مرسی واسه توضیحاتت و معرفی :))
سلام عزیزم
مرسی خوبم :*
خواهش میکنم :X
فک کنم خوشت بیاد . خیلی قشنگه
نگین نسخه پی دی اف شو گرفتم تو گوشیم ریختم
دارم میخونمش
کتاب خوبیه
دوسش دارم
منو یاد شخصیت رمان بیگانه کامو میندازه، خصوصا وقتی داره اون بازپرس رو توصیف میکنه دقیقا یاد کامو میفتم.
خوشحالم که خوشت اومد
واسه همین آثار معروف مثه بیگانه رو نخوندم هنوز 
بیگانه رو نخوندَم
اما اگه شبیهِ این باشه دوس دارَم که بخونَمِش
نمیدونَم چرا همیشه از خوندن کتابایی که تو کتاب ادبیات دبیرستان معرفی شد فراری بودم
مرسی
نگین بیگانه رو بخون
من دو بار خوندمش
اصن یه وضعیه کتابش:-)
ولی فک میکنم شخصبتای دو داستان شبیهن بنظرمن البته!
دختر توچقد کتاب میخونی:-P
خوااااهش
حتما بعد امتحانا میخونمش :x
مرسی از معرفی:*
قبلا آره :دی جدیدا کمتر شده :دی
تا به حال کسی را
به اندازه ای دوست داشته ای
که نخواهی خوابش را بیاشوبی با صدای نفس؟
:*