از عید می ترسیدم، عیدی که تو نباشی
می ترسیدم و به سرم آمد
از پشت بام ها با همه ابهتشان می ترسیدم
می ترسیدم که مرا با پشت بامم تنها بگذاری
می ترسیدم و به سرم آمد
از همه شبهای آرام با همه بودنِ دلنشینت می ترسیدم
می ترسیدم از شب ناآرام و نشست نبودنت در دلم
می ترسیدم و به سرم آمد
که گفته است که شب را با چرخش زمین می سنجند؟
شب من آنروز بود که تو رفتی
رفتی و هنوز آفتاب طلوع نکرده
رفتی و هیچ نگفتم و حرفی نداشتم که بزنم
رفتی و هنوز یک طلوع به من بدهکاری
طلوع من
شب یلدایت مبارک
از کتابِ نوکلئیکِ روح | نویسنده : امین منصوری
× این کتاب هم چاپ نشده
× یلداتون مبارک :)