جگرم را به آسمان پاشیدم و گفتم نمیخوام ، نمیخواهم که انسان باشم .
کاشکی گنجشکی بودم بر درختی یا کرمی در گلدانی یا عنکبوتی بر شاخه ای ، آدمی اما نه !
گاشکی گرگی بودم و دندانی تیز ، کاشکی پلنگی و پنجه ای آهنین ، کاشکی عقابی و نیزه چشمی ، آدمی اما نه !
مادرم گفت : ازین شهر بورو ،از این کوچه ، از این خیابان ، از ازین جهان .
زمین آلوده است ، آدمیان آلوده اش کرده اند.
مادرم گفت : به آنجا بورو که جز گرگان و سگان و پلنگان نباشند ؛ زیرا آن ها به قدر نیازشان می درند و آدمیان به قدر آزشان ، که بی انتهاست .
و من رفتم ، من قرن هاست که رفته ام ؛ از این کوچه ، از این شهر ، از این جهان .
اما از هر طرف که رفتم آدمی هم پای به پایم آمد و نفس در نفسم .
من چگونه از خویش بگریزم ، من از خود به کجا پناه ببرم ؟
کاش میدانستم آدمی چگونه از آدمی میتواند در امان بماند ؟
آدمی را چگونه می توان از آدمی رهانید ؟
عرفان نظر آهاری ( از صفحه رسمی ایشون )