تنها در بی چراغی شب ها میرفتم .
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود .
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود .
مشت من ساقه ی خشک تپش ها را میفشرد .
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود .
تنها میرفتم ، میشنوی ؟ تنها .
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاد بودم .
آیینه ها انتظار تصویرم را میکشیدند ،
درها عبور غمناک مرا می جستند .
و من میرفتم ،میرفتم تا در پایان خودم فرو افتم .
ناگهان ، تو از بی راهه ی لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی .
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت :
همه ی تپش هایم از آن تو باد ، چهره ی به شب پیوسته !
همه ی تپش هایم!
میان ما سرگردانی بیابان هاست .
بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غریب ها ، فراموشی آتش هاست .
میان ما " هزار و یک شب" جست و جوهاست .
× سهراب سپهری
پی نوشت :
چیزی شد که این شعر تو ذهنَم تکرار شد ... و خیلی دوسِش دارَمُ واستون گذاشتم که لذت ببرید